ای زنـدگـی بــــــردار دست از امتحـانم
چیـزی نه می دانم نه می خواهم بدانم
دلسنگ یادلتنگ؟چون کـوهی زمین گیر
از آسمان دلخـوش به یک رنگیـن کمانم
کوتاهی عمـر گل از بـالا نشینـی است
اکنــون که می بیننـد خـــوارم،در امـانم
دلبستـه ی افـلاکـم و پابستـه ی خـاک
فــــواره ی بـیــــن زمیـــن و آســمانـم
آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنــون نمی گفتــم بمانــم یـا نمـانم؟
قفـل قفس بـاز و قنـــــاری ها هراسـان
دل کنـدن آسـان نیست،آیـا می تـوانم؟
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 788
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1